Wild Things

شهريار شفيعي
shafiee_sha@yahoo.com

خس‌خس چمن همراه با خيسي صداي پا تمام هشياريت را احضار مي‌كند. چشمانت از ميان تاريكي و تنگي علفزار هراسان به جستجو مي‌نشيند. بوي باران در مشامت مي‌پيچد. آن چنان كه بوي او نيز تر مي‌شود. بايد نزديك باشد! با دلهره‌اي فزاينده، يك گام برمي‌داري و سپس گام دوم؛ و آن جا از پس آن بوته، از ميان امتداد نگاهت، ناگهان يك جفت چشم درخشان، چون دو پيكان آتشين، از دل سياهي بر تو فرود مي‌آيند، …

***
از تو مي‌پرسد كه چه نگاه مي‌كني، و تو در حالي كه گوشي را به دست ديگرت مي‌دهي دود آخرين پك سيگارت را همراه كلمات ”حيات وحش“ بر حجم فضاي بين خودت و تلويزيون نقش مي‌زني. و باز او چيزي مي‌گويد ولي تو بيشتر محو حركات چابك و چشم‌نواز يك يوزپلنگ هستي تا گوش به سخنان او. از آن سوي خطوط مسي هم چنان آوا‌ها و صداهايي خود را به اين سو مي‌کشانند. ليکن تو انعطاف خيره‌كنندة يوزپلنگ را در حين شكار مي‌نگري. نگاهت چنان گيجِ تصاوير است كه خيالت نيز از پي آن بي‌اختيار به صحنة تصوير خيره شده:
”گربه، چه بزرگ و چه كوچك، زيباترين شكارچي دنياست؛ و اين گربه خالدار با دست و پايي كشيده سريع‌ترين آنها.“ و صداي تلويزيون با صداي او در ذهن تو به هم مي‌آميزد. با حسي زنانه متوجه عدم حضور حواست مي‌شود؛ اما تو منكر هستي، و او، پس از مكثي اعتراض‌آلود، باز سخن خود را پي مي‌گيرد.
سيگارت را در زيرسيگاري له مي‌كني. اين سومين نخ از زنگ تلفن است؛ و او همچنان بي‌وقفه صحبت مي‌كند؛ حتي بيشتر از گويندة فيلم مستند. اما براي تو فرقي نمي‌كند، چون به هيچ يك گوش نمي‌دهي. تنها آن حرکات نغز و چشم‌نواز يوزپلنگ به هنگام شکار است که…

***
حتي در گرگ‌وميش غروب هم سنگيني برق چشمانش را حس مي‌كني. حتي از ميان آن همه نگاه و نفس و نجوا. اين روزها، هر روز اين سنگيني بيشتر شده است. تو متوجه هستي، اما هيچ به روي خود نمي‌آوري. اين گونه او حريص‌تر و عصبي‌تر مي‌شد. همچنين خسته‌تر و بي‌تاب‌تر. پس راحت‌تر به چنگ مي‌آمد. اما او هم بازي خود را بلد بود. بازي چشم‌ها. اين گونه حضورش اندك‌اندك معنادار شد. چنين شد كه فضاي آن جا برايت به فضاي ميان نگاه‌هايتان بدل گشت. چشم‌ها همواره صادق‌ترند. او خوب مي‌دانست كه دير يا زود به سويش كشيده خواهي شد، و تو مي‌دانستي كه اين شكار خوش‌خط و خال با انتخاب خودش وارد قلمرو تو گشته. پس بگذار که جلوتر بيايد. بگذار نزديک‌تر شود. بايد آرام بود. اين گونه براي غرور مردانه تو بهتر است. پس در نقطه‌اي كه ديد مسلطي بر او داري به تماشاي او مي‌نشيني، تا با شناخت رفتارش بتواني مؤثرتر عمل كني. چشمانت هر آيينه او را تصوير مي‌كنند. حتي زماني كه تصور مي‌كني كه بهتر است به خود استراحت دهي. تا آن هنگام كه براي يك لحظه از نگاهت گم مي‌شود. به ناچار از موضع خود حركت مي‌كني تا اطراف را بگردي، كه آن جا ناگهان سينه به سينه او درمي‌آيي. چشمانش چون دو پيكان آتشين بر تو مي‌نشينند، و آن صداي پركشش:
- ”چيزي گم کرديد؟!“
اين گونه حضور او در زندگي تو پيدا شد.

***
آرام نفس مي‌كشي. از جايت تكان نمي‌خوري. هيچ صدايي از تو برنمي‌خيزد. چون يك سنگ صامت. كنون بيش از دو ساعت است كه در كمين‌گاه خود فرورفته‌اي. لحظات به آرامي مي‌گذرند و اين ترا عصبي مي‌كند. عصبيتي كه هر از چند گاه با جابجا شدن به روي پاهايت خود را نشان مي‌دهد. حال ساعت سوم فرارسيد، نگاهت از روي عقربه‌هاي ساعت با گويشي معترض به سوي پدرت برمي‌تابد، اما پدر با همان آرامش نخستين تنها در كمين‌گاه فرورفته و چشم به پيش رويش دارد و هيچ پاسخي به نگاه‌هاي اعتراض‌آميز تو نمي‌‌دهد. به ناچار باز آرام مي‌شوي. در استتار خود فرو مي‌روي و چشم به پيش رويت مي‌دوزي. به خود آرام تسكين مي‌دهي كه بايد شكارچي ماهري شوي. اين سنين نوجواني توست و هنگام آموختن، پس باز تمامي درس‌هايت را در ذهن مرور مي‌كني:
استتار، صبر، آرامش، سكوت، سرعت، دقت،…
و آن خطر آخر كه پدر همواره بر آن تأكيد داشت: يك شكارچي خود بهترين شكار است!

***
انعطاف و نرمي بدنش ترا به ياد گربه مي‌اندازد؛ كه البته اين وجه گربه‌سانان برايت جذابيتي بازي‌گوشانه دارد. اما چشمان درخشانش در تاريكي جنگ و گريز، نوعي از اضطراب را در تو ايجاد مي‌كند؛ كه اين بار با وجه ماجراجوي خود پذيراي آن مي‌شوي. اما در نهايت آنچه بيشترين درجه لذت را برايت مي‌آفريند، احساس گوشت و پوست اوست، به ويژه آن هنگام كه به دندان مي‌گيري و با نوعي شهوت دهاني آنرا مي‌فشاري. آنگاه صداي نالة زير او با غرش‌هاي مردانه‌ات در هم مي‌پيچد، آن چنان كه نرمي اندام او هم گاه تاب اين حد از هيجان اشباع از درد و لذت را ندارد. جالب‌تر آنكه بازگشايندة اين رمزهاي حركات تن و روان هر دو شما، تنها همان اصوات بي‌معنايي است كه بيشتر شبيه غرش و زوزه است. اما در نهايت بامعنا يا بي‌معنا فرقي ندارد، چون تو اينك از شكار خود راضي هستي! تنها گاهي نوعي از واهمه، چون ترسي نيانديشيده ترا در پرده‌هايي از انديشناكي فرو مي‌برد، وحشت از همان چشمانِ درخشانِ…

***
امروز ديگر زياد به گذشته فكر نمي‌كني. چون آزارت مي‌دهد؛ و تو البته به اندازه كافي آزار ديده‌اي. بيشتر خود را به شرايط كنوني وفق مي‌دهي. اما گاهي آن خط منحط طولي وقايع در ذهنت نقش مي‌بندد و در پايان آن، يك بار ديگر سيگارت را در جاسيگاري له مي‌كني و به روي خود نمي‌آوري که پيشاني‌ات به عرق نشسته است.
كم‌وبيش خيره هستي. شايد هم چشمانت به سكون نشسته‌اند. اما هرچه هست اينك از خلال فضاي نيمه تاريك اتاقت چشمانش بر تو نمي‌درخشند. اما تو… تو هم چنان بردبار هستي. بايد اين گربة وحشي را که دام انداخته‌اي رام کني. اين فرض بر تو مسلم است وگرنه تيرت به خطا رفته است.
كنون بيش از دو ساعت است كه دير كرده كه با اين ته سيگار آخر شد سه ساعت. اما پيش از ساعت چهارم پيدايش شد. با عصبانيتي چند ساعته علت تأخيرش را جويا مي‌شوي. در کمال آرامش و با نوعي بي‌توجهي زيرکانه تنها يک کلام مي‌گويد:
- ”ماشين خراب شد.“
و تو با نگراني شديدي كه در چهره‌ات مي‌افكني درد درونت را مي‌پوشاني. گله مي‌كني كه چرا ترا خبر نكرده تا كمكش كني؛ و او با تظاهر به بزرگ‌منشي، اصرار دارد كه هرگز به خود اجازه نخواهد داد كه چنين زحماتي بر تو تحميل كند. از اين که درونت را پوشانده‌اي حس ظفر داري، وليکن در دلت لحن بزرگوارانه‌اش را تلخ ‌مزه مي‌يابي. اما به هر روي بايد هيچ به روي خودت نياوري.
پس در پاسخ به همه بزرگواريش او را در آغوش مي‌كشي و همزمان در آينة پشت سرش به خود مي‌نگري. احساس مي‌كني تصوير را نمي‌شناسي، اما تعجب نكن. اين عادي است. مگر يادت رفته؟ تو استتار كرده‌اي تا شناخته نشوي!! اين نخستين قانون شكار است!

***
”ببردندان‌شمشيري كه آخرين و تنومندترين تيرة آن همعصر ماموت‌ها بوده است را مي‌توان نياي گربه‌سانان امروزين دانست. البته دو نيش بسيار بلند اين حيوان او را از اخلاف خود متمايز مي‌سازد. هر چند که اين مهمترين وجه تمايز نيست… . “صداي گويندة برنامة علمي تلويزيون حواس ترا به خود جذب كرده است. تو بايد حواست را پرت كني… به همه چيز فكر كني جزء آن چه كه در جريان است. به هرگونه فعاليت علمي و غيرعلمي مي‌شود پرداخت؛ و بايد كه تا دير هنگام و پاسي از نيمه شب حتي حيوانات ماقبل تاريخ را به دقت از پشت ديوار شيشه‌اي تلويزيون نظاره‌گر بود. بي‌گمان اين درست است! يک ديوار شيشه‌اي کمترين فاصله‌اي است که با واقعيات زندگيت بايد داشته باشي.
كنون ديگر حضور فرد ديگري در زندگي او برايت اثبات شده است. احساس مي‌كني به حريمت تجاوز شده. چون يك نره ببر در خود مي‌غري اما ظاهرت همچنان آرام است. بايد تصميم بگيري! واكنشت چه خواهد بود؟! اين بار چگونه او را باز شكار خواهي كرد؟ به خودتت دروغ نگو… تو… تواز رفتنش در هراسي!!! آيا اکنون ديگر تو در دام او هستي؟! ولي آن صداي نعرة ببر از حلقومت نمي‌خواهد اين واقعيت را بپذيرد. چرا سردت شد؟!
”به هر دليل، در عصر يخبندان نسل ببر دندان‌شمشيري از بين مي‌رود و آن چه که امروز از بقاياي اين شکارچي ماقبل تاريخ به جا مانده … . “

***
آرام گام برمي‌داري و آرام‌تر نفس مي‌كشي. درست برخلاف مسير باد حركت مي‌كني تا بوي تو شامة تيز او را بيدار نكند.
خس‌خس چمن همراه با خيسي صداي پا تمام هشياريت را احضار كرده است. چشمانت در تاريكي و تنگي علفزار بي‌رحمانه فضاي ما بين شما را مي‌شكافد. بوي باران در مشامت پيچيده است، آن چنان كه بوي او نيز تر مي‌شود، بايد نزديك باشد! درنهايت دقت، گام ديگري برمي‌داري و سپس گام دوم؛ تا آن جا در پس آن آخرين بوته، از ميان امتداد نگاهت ناگهان چشمانت چون دو پيكان آتشين بر او فرو مي‌نشيند.
غرش از ميان دندان‌هاي نيشت فوران مي‌زند. چنگال‌ پنجه‌هايت در تن خاك فرو مي‌روند تا ترا به سوي او پرتاب كند. او هراسان و دستپاچه سم‌هايش را در سياهي علفزار فرو مي‌برد. اما جيغ‌هاي وحشت‌آلودش نشان از لرزي است كه در گام‌هايش افتاده است،… که ناگهان با لرزشي شديد و فريادي هراسان از خواب بيدار مي‌شوي! سرت در دم در ميان سياهي و بوي علفزار گيج مي‌خورد. دنبال دست‌هايت مي‌گردي. مطمئن مي‌شوي كه پنجه‌هاي ببر نيستند. سراسيمه چراغ را روشن مي‌كني. آينه هيچ نشاني از نيش‌هاي بلند در دهانت نمي‌دهد.
پس… پس اين كابوس چه بود؟ نمي‌فهمي که چرا خوابت برايت واقعي‌تر از بيداري بود. اما تو قبول نمي‌كني. تو احساس مي‌كني كه او را دوست داري و ديگر برايت تنها يك شكار نيست،… او يک غزال نيست… سعي مي‌كني باز بخوابي… او سم ندارد… چراغ خاموش است… تو پنجه نداري… اما آن كابوس ترا راحت نمي‌گذارد. ذهنت فرار مي‌كند، اما كابوس مصمم‌تر در پي شكار خود مي‌رود. شكار شبانة…

***
با اصرار زياد روي تاپ بازش يك پيراهن تنش مي‌كني. اين گونه از نظر تو نگاه ديگران کمتر حريم ترا خواهند دريد. اما نظر خود را با کلام استتار مي‌کني:
- ”هوا سرد است عزيزم.“
و او اصرار دارد كه هواي كلاس گرم است و ماشين هم بخاري دارد. اما تو تنش مي‌كني، و اصرار مي‌کني كه نبايد سرما بخورد. هم‌زمان از پشتكارش در حضور به موقع در سر كلاس تعريف مي‌كني. آن چنان طبيعي عمل مي‌كني كه حتي خود او هم انتظار ندارد كه چنين موفقيت‌آميز نقشش را بازي كرده باشد. اما تو با بازيگري برتر خودت، اين باور را در او ايجاد كرده‌اي كه دروغ‌گويي بي‌بديل است؛ كه تو هيچ از گريزهايش نمي‌فهمي؛ كه اصرار داري سرما نخورد؛ و از وجود چنين روحية تلاشگري در او به خودت مي‌بالي! او اين را باور دارد و كوچك‌ترين شكي نكرده كه تو برنامة كلاس‌هايش را گرفته‌اي و مي‌داني كه مدت‌هاست ديگر كلاس نمي‌رود!!
كنون او در حال آرايش كردن است. از قفا در آغوشش مي‌گيري:
- ”عزيزم حركات دستت رو به بالا باشد…“
تو نگران سال‌هاي آيندة او هستي كه صورتش كمتر خط و چين بيافتد. با چشمانش از تو قدرداني مي‌كند. مي‌بيني كه هم‌زمان نوعي شرمندگي و درد از روي وجدانش با درنگي تأمل‌آميز مي‌گذرند. اما او نمي‌تواند از خاصيت وجودي خود رهايي يابد. نگاهت از روي چشمان او به چشمان خودت در آينه مي‌چرخد. از جلوي آينه فرار مي‌كني. درنگي خود نيز نقش خود را گم مي‌كني!! كه بوسه‌اي با عطر گل‌هاي مصنوعي تو را به صحنه بازمي‌گرداند؛ و آنگاه صداي خداحافظي از ميان صداي بسته شدن در ترا ترك مي‌گويد.
تو از پنجره نظاره‌گر رفتنش هستي… و… و به نظرت همين بهتر است. از پي او نمي‌روي. نه چون که نمي‌خواهي بلکه چون نمي‌تواني! ريسمان‌هايي دست و پايت را گره زده‌اند. اما تو نمي‌داني كه اين كمند خودت هست که بر تو پيچيده و يا دام او. با خود چيزي زير لب مي‌گويي. واژه‌ها در تلاش پر خس‌خس در گلويت دست و پا مي‌زنند. بايد آرام باشي. تو سعي خود را كرده‌اي! دست‌كم سينه بازش را پوشاندي، كنون كمتر… كمتر… كمتر سرما مي‌خورد…

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31058< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي